به سمت غرب رفت تا به خیابان آزادی برسم اما مدام مردم را به فرعی ها هل می دادند. به خیابان خوش رسیدم. مرگ بر دیکتاتور به راه بود که مرگ بر خامنه ای و" دیروز مصر و بن علی، فردا نوبت سیدعلی" هم به آن اضافه شد. سطل های زباله واژگون و آتش زده شد که باز یگان ویژه حمله کرد و به کوچه ها و فرعی ها فرار کردیم اما چندین جوان در چند قدمی شان با سنگ حمله می کردند؛ بی ترس از این که دستور تیر دارند یا نه. از جلوی وزارت کار سردرآوردم که طبق معمول پایگاهشان بود. جمعیت در پیاده روها و صف اتوبوس انبوه بود و یک مرتبه یگان امداد هجوم می آورد و می زد. به سر بهبودی رسیدم نمی گذاشتند جلوتر برویم. از کوچه های ناآشنا زدم و کنار مترو سردرآوردم. یک ون و یکی بزرگتر از ون، پر از دستگیرشدگان بود. درشان را بستند و راه افتادند. مردی که لباسی عادی به تن داشت و شال و کلاه نمدی گذاشته بود، گفت" خانم اینجا واینسا " گفتم چرا خودت ایستادی؟ گفت من مأمورم. گفتم معلومه
به خیابان شادمهر رسیدم. از اینجا بسیجی ها فعال بودند ( پایگاهشان همان نزدیکی هاست) جوانی را چنان می زدند که کاپشنش در آمد بعد پیراهنش و انقدر زدند که زیرپوشش پاره شد و در سرما لخت بود. زنان به کمکش رفتند و از زدن نجات یافت اما بسیجی ها او را بردند. به یادگار امام منحوس رسیدم و یکی از بهترین صحنه های زندگیم را دیدم. روی یک سکوی عریض یکی از یگان امدای ها با نیروی انتظامی به شدت درگیر بودند و دست به یقه و عده ای از خودشان در کار سوا کردن بودند. در وسطشان یک لباس شخصی با کت آجری رنگ شیک می چرخید و با دوربین از صورتشان و تمام حرکاتشان فیلم می گرفت. من غرق در تماشا و لبخند بودم که یک بسیجی وحشیانه فریاد زد " مگه با تو نیستم که میگم واینسا، چه خودشو زده به نشنیدن". دو سمت اتوبان یادگار پراز نیروهای انتظامیِ در سکوت بود و درعوض بسیجی ها با فریادهای رعدآسا مانع از حرکت به سمت آزادی بودند و ما را به اولین خیابان سمت چپ یادگار راندند و آنجا خود به خود یک راهپیمایی دیگر با مرگ دیکتاتور شکل گرفت
من شعار" بن علی،سیدعلی..." را انداختم که عده ای با صدای بلند خندیدند. نیروها آمدند و هو کردیم و گاز اشک آور زدند. از کوچه ای به سمت آزادی برمی گشتم، محله ای دیدم بسیار فقیرنشین که تا به حال ندیده بودم. حدود دانشگاه شریف سردرآوردم. داخل دانشگاه جوانانی با ظاهر دانشجوها مشغول تدارک پلاکاردی بودند که مرگ بر منافق آن را می دیدم. از شریف جلوتر نمی شد رفت و رفتنش هم ضرورتی نداشت چون جمعیتی نبود و پراکنده کرده بودند و مهم میدان آزادی نبود بلکه حضور بود. با بی آر تی برگشتم. کلی حرف زدیم و بن علی،سیدعلی گفتیم و مردم را خنداندیم. دختری با فریاد و بعد اشک از آزادی حرف می زد و جوانان در بند.
تقاطع رودکی پیاده شدم. آنچه که در سطح کره ارض از یگان ویژه، یگان امداد، نیروی انتظامی، بسیج، سرباز وظیفه در لباس های جورواجور وجود دارند، دیده می شدند و توی هم مثل سوسک وول می زدند. دیگر خیابان کاملاً دستشان بود اما زیبا این که انبوه مردم در تاریکی هفت شب به سمت آزادی می رفتند. با خستگی زیاد سوار اتوبوسی شدم که نمی دانستم به کجا می رود تا کمی استراحت کنم. در میدان توحید پیاده شدم. آثار سوختگی بر آسفالت ها بود. پلیس موج می زد و ازدحام مردم کنار خیابان برای ماشین. در مسیر پارک وی با دختری هم صحبت شدم. می گفت" با بچه ها تو فیس بوک قرار گذاشته بودیم دیگه شعار یاحسین میرحسین ندیم. شما که اونجا بودین چطور بود؟ " گفتم خیلی کمرنگ بود. هشت به خانه برگشتم
ویژگی های 25 بهمن 89 : حضور بسیارگسترده و پر حرارت مردم. حضور خارج از تصور نیروهای امنیتی که واکنششان به راهپیمایی کمتر بود اما به محض بالا گرفتن شعارها به سرکوب می پرداختند. درنده خویی آشنای رژیم که خوب می داند راه سرکوبی را که درپیش گرفته دیگر بازگشتی ندارد و اگر قدمی به عقب بگذارد، سرنگون خواهد شد. مقابله مردمی. حضور سالمندان در حد وسیع و ... خلاصه چونان بوکسورها مشت محکمی بر دهان رژیم جمهوری اسلامی در کلیت آن کوبیدیم.
25 بهمن 89
ارسالی به زنانی دیگر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر