با توجه به اهمیت مبحث طبقه در نزد مارکس، زنانی دیگر نیز مدتی است مشغول سلسله مطالعاتی در این زمینه است که یکی از نتایج این مطالعات جمعبندیهایی است که بتدریج ارائه خواهد شد. بدیهی است که در این جمعبندیها مطالب مشترکی هم وجود داشته باشد، اما نوشتهها از منظرهای مختلف به نظر ِ مارکس در مورد طبقه پرداخته است. از طرف دیگر به واسطهی پایبندی به اصول دموکراتیک و ضرورت منعکس کردن اختلاف نظرات، تمامی جمعبندیهای ارائه شده در جمع به نام خود نویسنده، در صفحهی ما درج خواهد شد.
کارگر، طبقه و انقلاب در آثار مارکس
با وجود اهمیتی که طبقه و به ویژه طبقه کارگر در اندیشههای مارکس دارد، اما او تحلیلی نظام مند از طبقات اجتماعی و به تبع آن از طبقه کارگر در آثار خود نداده است. بحث طبقه را در فصل پایانی جلد سوم سرمایه (1867) آغاز کرد که هرگز به پایان نرساند. به همین دلیل تعابیر بسیار متفاوتی از اندیشههای ناتمام مارکس در این مورد شده است. «تیبی باتومور» در طرح مفهوم طبقه اجتماعی در آراء ونظریات مارکس مینویسد:«مارکس هیچگونه شرح کامل و منظمی از نظریه خود در باب طبقه بدست نمیدهد، گرچه شاید منطقی آن باشد که بگوییم هر آنچه که مارکس نوشته، به طریقی با مساله طبقه مربوط میشود» (باتومور 14:1367).
کولی، جامعه شناس امریکایی میگوید:«ما به استثنای خانواده، هرگونه گروه کم و بیش پایدار را که وجود مستقری در جامعه پیرامون خویش دارد، طبقه مینامیم.» و وارنر دیگر جامعهشناس امریکایی معتقد است:«مراد ما از طبقه، دستههایی از مردماند که بنابه اعتقاد عمومی، در روابط خویش با یکدیگر در وضعیتی برتر یا فروتر قرار دارند»
ژرژ گورویچ در اثرش با عنوان «فکر طبقه از مارکس تا امروز» تاکید میکند که قبل از پیدایش جامعه صنعتی و سرمایهداری طبقات اجتماعی وجود نداشتند، بلکه بیشتر مراتب، سبکها، صنفها ودرجات اجتماعی بودند وقبل از اینها کاستها بودند با موقعیت موروثی خود.
گورویچ به طور کلی تمام آثار مارکس را در خصوص طبقه به 3دسته کلی تقسیم مینماید: 1. آثار دوران جوانی مارکس. قبل از متن مانیفست تا کتاب «فقر فلسفه»؛ 2. آثاری که به بررسیهای تاریخی پرداختهاند: انقلاب و ضد انقلاب در آلمان (1848)؛ نبرد طبقاتی در فرانسه (50-1848)، هیجدهم برومور لوی بناپارت (1852)، جنگ داخلی در فرانسه (1871)؛ 3. کتاب سرمایه.
هر یک از این سه دسته به نظر گورویچ در مورد طبقات نظرات متفاوتی دارند:
دسته اول: از دیدگاه فلسفه تاریخ و جامعهشناسی؛ دسته دوم از دیدگاه خالص تاریخ و عینی؛ دسته سوم بررسی جنبش طبقات اجتماعی در چارچوب مکانیزمها و شرایط اقتصاد سرمایهداری. به نظر وی یکی از علل ابهام وتغییرپذیری تلقی طبقه نزد مارکس به گونهگونی این آثار برمیگردد.
مارکس در نوشتهی «سهمی در نقد فلسفه حقوق هگل» (1843) به تشکیل طیقه پرولتاریا در جامعه بورژوازی و نقش رهاییبخش آن تاکید دارد. در خانواده مقدس طبقه را از منظر مالکیت برابزار تولید بررسی میکند. مالکین ابزار تولید را محافظه کار و پرولتاریا را که فاقد ابزار تولید است انقلابی میداند. در ایدئولوژی آلمانی بر عنصر آگاهی در «طبقه برای خود» تاکید دارد و آن را یکی از شرایط ضروری تشکیل طبقه میداند.
در دسته دوم آثار خود به وجود چندین طبقه اشاره میکند که در متن «انقلاب و ضد انقلاب» این طبقات شامل: اشرافیت زمین دار، بورژوازی، خرده بورژوازی، طبقه بزرگ و متوسط دهقانان، خرده دهقانان آزاد، دهقانان وابسته به زمین، کارگران کشاورزی و کارگران صنعتی میشوند و یا در نبردطبقاتی در فرانسه (1850-1848) او با همین رویکرد 7 طبقه را در فرانسه نام میبرد.
در سرمایه مارکس ضمن بررسی سیر تحول تاریخی نظام سرمایهداری چگونگی شکلگیری طبقه بورژوا و پرولتاریا را توضیح میدهد و تاکید میکند که سرمایهداری تنها نظام اجتماعی و اقتصادی است که «طبقه پرولتاریا» به معنای خاص در آن تشکیل میشود.
گورویچ به این جمعبندی میرسد که از نظر مارکس طبقه، جدا و مستقل از افراد بوده و شیوه رفتار و شرایط زندگی اقتصادی خود را تعیین میکند. به نظر وی از دید مارکس به طور کلی طبقات دارای ویژگیهای زیر میباشند:
1. در جریان تولید، موقعیت همه آنها، یکسان است؛ 2. منافع مشترک اقتصادی یکسانی دارند؛ 3. به آگاهی طبقاتی رسیدهاند؛ 4 . به مرحلهی خصومت طبقاتی رسیدهاند ؛ و 5. از نظر روانی و طبقاتی، بهم بستگی و با یکدیگر پیوند دارند. (لهسایی زاده 23:1377). بنابراین به نظر گورویچ مارکس معتقد بوده است که تقسیم جامعه به طبقات نه بربنیاد ثروت است و نه برمقدار درآمد. شرط ضروری تشکیل یک طبقه وجود «دشمن طبقات» است.
***
به بیان مارکس «کار بیش از هر چیز فرایندی بین انسان و طبیعت است، فرایندی که انسان در آن به واسطهی اعمال خویش سوخت وساز خود را با طبیعت تنظیم و کنترل میکند. وی با مواد طبیعی چون نیرویی طبیعی روبرو میشود. او قوای طبیعی پیکر خود، بازوها و پاها، مغز ودستان خود را به حرکت در میآورد تا مواد طبیعی را در شکلی سازگار با نیازهایش تصاحب کند. درحالی که انسان از طریق این حرکت بر طبیعت خارجی اثر میگذارد و آن را تغییر میدهد، هم زمان طبیعت خود رانیز تغییر میدهد. وی توانمندیهایی را که در این طبیعت نهفته است تکامل میبخشد و این نیروها را تابع قدرت مطلق خویش میکند... بنابراین کار را در شکلی پیشانگاشت قرار میدهیم که منحصرا از آن انسان است. عنکبوت اعمالی را انجام میدهد که به کار بافنده شبیه است، و زنبور با ساختن خانههای مشبکی ِ لانهی خود روی دست بسیاری از معماران بلند میشود. اما آنچه بدترین معمار را از بهترین زنبور متمایز میکند این است که معمار خانههای مشبکی را پیش از آن که از موم بسازد در ذهن خود بنا میکند. بنابراین پیشتر به صورت ذهنی وجود داشت. آدمی نه تنها در شکل مواد طبیعی تغییر پدید میآورد بلکه قصد خود را همزمان در این مواد به تحقق میرساند. و این قصدی است که او از آن آگاه است» (سرمایه جلد اول- مارکس)
بنابراین کار فعالیتی هدفمند و آگاهانه است و نمیتواند صرفا به کار یدی ساده تقلیل داده شود.
«با تکامل یافتن شمول واقعی کار تحت سرمایه یا شیوهی تولید ویژهی نوع سرمایهداری اهرم واقعی فرایند عمومی کار به شکل هرچه فزایندهتری، دیگر فرد کارگر نخواهد بود. در عوض، این نیروی کار ِ اجتماعا ترکیب یافته و نیروهای کار در حال رقابت و مختلفاند که با هم مجموعهی ماشین تولیدی را تشکیل میدهند که به اشکال گوناگون در فرایند تولید کالاها شرکت میکنند یا به عبارت دقیقتر در این متن و چارچوب محصولی را به وجود میاورند. در این مجموعهی تولیدی بعضی ها با دست خود بهتر کار میکنند و بعضی با سر (مغز) خود؛ یکی به عنوان مدیر، مهندس، تکنولوژیست و غیره، و دیگری به عنوان ناظر و سومی به عنوان کارگر یدی یا حتی کارگر رنجبر. شمار هرچه فزایندهتری از انواع کار در مفهوم بلاواسطهی کار سازنده میگنجد و تمام آنانی که مشغول انجام آنها هستند، کارگر سازنده محسوب میشوند؛ کارگرانی که به طور مستقیم توسط سرمایه استثمار میشوند و تابع فرایند کار و گسترش سرمایه میشوند.
حال اگر کارگر را به عنوان کارگر جمعی، یعنی به عنوان تمام اعضای تشکیلدهندهی یک کارخانهی تولید در نظرگیریم، در آن صورت میبینیم که فعالیت جمعی آنان از نظر مادی منتج به مجموعهای فرآوردهها میشود که به طور همزمان کلیتی از کالاها را تشکیل میدهند. در چنین وضعی، شغل کارگری که صرفا عضوی از این کارگر جمعی است و این که فاصلهای بیشتر یا کمتا از کار یدی واقعی دارد، فاقد هرگونه اهمیتی است. در عین حال اما: فعالیت این مجموعهی نیروی کار، مصرف تولیدی بلافصل توسط سرمایه، یعنی فرایند ارزش زایی برای سرمایه و بنابراین تولید بلافصل ارزش و تبدیل بلافصل این ارزش اضافه به سرمایه است.»(سرمایه جلد اول)
بنابراین مارکس کار را یک کلیت میداند- یک جبهه علیه سرمایه- و این کلیت انواع و اقسام کارهایی را که نزدیک یا کمی دورتر باعث انباشت سرمایه و افزایش ارزش اضافی (چه به صورت تسریع سیکل گردش سرمایه- یعنی توزیع و یا خدمات- و یا چه به صورت تولید بلافصل ارزش اضافه) را در برمیگیرد.
آنچه موچب پیوند تمامی این مشاغل در مفهوم «کارگر» است همانا برای دیگری کار کردن و «فروش نیروی کار» است. فردی که برای لذت در خلوت تنهایش آواز میخواند «کارگر» نیست، اما همین فرد اگر در کابارهای برای امرار معاش خود خوانندگی کند «کارگر» است.
بنابراین برای مارکس طبقه برمبنای رابطه میان استثمار کننده و استثمار شونده تعریف میشود. از این منظر کارگر بودن مستلزم فقدان استقلال اقتصادی در جهت حفظ خود و بر مبنای منابع خود است.
مارکس در هجدهم برومور بر شرایط اقتصادی- فرهنگی و آگاهی به عنوان ویژگیهای طبقه تاکید میکند: «میلیونها خانوادهای که تحت شرایط خاص اقتصادییی زندگی میکنند که نحوهی زندگی آنها، منافع آنها وفرهنگشان را از سایر طبقات مجزا میکند و آنها را در تضاد خصومت آمیز با طبقه دیگر قرار میدهد، این ها یک طبقه را شکل میدهند.» (هجدهم برومر) و در دستنوشتههای فلسفی بر رابطهی طبقه با ابزار تولید تاکید دارد: «بورژوازی به عنوان صاحبان ابزار تولید و استخدام کنندگان کار مزدوری تعریف میشود، و پرولتاریا به عنوان کسانی که هیچ ابزار تولیدی ندارند و با فروش نیروی کارشان زندگی میکنند. (دستنوشتهها 152) جایی دیگر بر ازخودبیگانگی کارگر از محصولش و تبدیل کار و کارگر به کالا تاکید دارد: « ازخودبیگانگی کارگر از محصولش فقط به این معنی نیست که کار او تبدیل به ابژه میشود، یک هستی خارجی انگاشته میشود، بلکه آن (محصول) مستقلا وجود دارد، خارج از او، و بیگانه از او، و به عنوان یک قدرت خودمختار و مستقل درمقابل او ایستاده است» (همانجا96).
از خود بیگانگی کارگر از محصولش، نقش آگاهی طبقاتی را بسیار پررنگ میکند، مارکس گسترهی این از خود بیگانگی را بسیار وسیعتر از فقط رابطهی کارگر با محصولش میداند: « انسان از سایر انسانها بیگانه میشود... آنچه که در روابط فرد با کارش، با محصول کارش و با خودش حقیقت دارد، در روابط فرد با سایر انسانها، با کارشان و با اشیائی که از کار آنها تولید میشود نیزمصداق دارد. (همانجا103).
مارکس یکی از دلایل از خود بیگانگی درجامعه سرمایهداری را تقسیم کار اجباری و غیرداوطلبانه میداند، این تقسیم اجباری کار فقط در نفی کلیه طبقات از بین خواهد رفت، بنابراین تمامی کسانی که در این تقسیم اجباری کار ناخواسته و یا ناآگاهانه مورد استثمار قرار میگیرند در نابودی این تقسیم کار اجباری ذینفعند.
در ایدئولوژی آلمانی میگوید:«افراد متعدد آنگاه تشکیل طبقه را میدهند که هدف مشترکشان عبارت از نبرد مشترک برضد طبقهای دیگر باشد و گرنه آنان افرادیاند که در رقابتهای فردی با یکدیگر در جدال هستند.» (ایدئولوژی آلمانی ص 27) در اینجا علاوه بر تاکید به همبستگی طبقاتی، بر اختلاف درون طبقه ، بین اقشار متفاوت آن، نیز هشدار میدهد. مارکس در عین حال که کار را یک کلیت و یک جبهه درمقابل سرمایه میداند معتقد به قشربندیهای درون طبقه نیز هست. این قشربندیهای بر اساس 1. درآمد؛ 2. مرتبه اجتماعی، 3. برخورداریها و محرومیتها تعیین میشود که عمدتا ناشی از مهارت آنها، یدی یا فکری بودن کار، و عوامل اجتماعی- فرهنگی- تاریخی –اقتصادی دیگر است. بدیهی است در نبرد طبقاتی علیه بورژوازی آن اقشاری از طبقه کارگر آغازگر خواهند بود که هیچ منافعی در ادامه جامعه سرمایهداری ندارند و بیشترین استثمار را میشوند (البته به شرطی که به آگاهی و همبستگی طبقاتی رسیده باشند).
مارکس در گروندریسه میگوید:«... پس تولید به منزلهی نقطهی حرکت و مصرف در حکم نقطهی پایان فرآیندی است که توزیع و مبادله، نقطههای میانی آناند، که حالتی دوگانه پیدا میکنند، زیرا توزیع در جامعه صورت میگیرد و مبادله توسط افراد؛ در تولید، انسان است که به وجود خود عینیت میبخشد؛ در مصرف فرآوردهها توسط انسان. شی تولید شده است که ذهنیت پیدا میکند؛ در توزیع، جامعه، در قالب قواعد عام و مسلط، میانجی تولید و مصرف میشود. در مبادله این وساطت به تبع کیفیات اتفاقی فردی صورت میگیرد.» در این نقل قول میتوان اهمیتی را که مارکس برای تولید- نقطهی آغاز- قائل است متوجه شد اما او درجایی همین اهمیت را به مصرف میدهد و معتقد است بدون مصرف اصلا تولیدی وجود نداشت گرچه با طرح مقولهای به نام مصرف مولد (مصرف نیروی کار، ابزار تولید ومواد خام برای تولید) مصرف غیر مولد را هم در مقابل آن قرار میدهد، اما در جایی دیگر اذعان میدارد که هر مصرفی یک تولید است، تولید نیروی کار:«مصرف نیز بیواسطه نوعی تولید است، درست مانند طبیعت که در آن مصرف عناصر و مواد شیمیایی؛ تولید گیاه را در پی دارد، یا در تغذیه که نوعی مصرف است؛ انسان با مصرف غذا در عین حال بدن خود را میسازد و تولید میکند» .(گروندریسه- ص 15) این مفاهیم را میتوان گسترش داد. اگر تولید نیروی کار، تولید محسوب میشود بنابراین هرآنچه که به بارورتر کردن، مهارت و بقا، تداوم و تمکین این نیروی کار (ازسرمایه) منجر شود، تولید محسوب خواهد شد. مثل تولید مثل، تولید محبت و عاطفه، تولید علم، تولید مهارت، تولید هنر، تولید سرگرمی، تولید سکس، تولید ایمان، تولید فرهنگ، تولید قانون، حتی تولید اسلحه .... بدیهی است بخشی – گاه نسبتا زیاد- از کارگران مزدور در سرمایه داری در خدمت تولید ابزارها و وسایلی هستند تا سرمایه بتواند نیروی کار بیشتری را به خدمت بگیرد و یا نیروی کار را بهتر استثمار کند، اما این ها نیز خود کارگرند و تولید کننده و تولید آنها مثل تولید بقیه کارگران در خدمت منافع و مطامع و در چارچوب نظام سرمایهداری ودر جهت انباشت سرمایه به کار میرود. در این چارچوب کسانی هم که نیروی کار خود را برای بکارگیری هر یک از این تولیدات میفروشند، یعنی مزدور نظام سرمایهداری هستند، کارگر محسوب میشوند. مسلما تفاوت است بین آنکه برای چرخش چرخ های سرمایهداری نان، عشق و هنر تولید میکند تا آنکه خشونت و سرکوب! اما هردوی آنها مزدور سرمایهداری، فاقد ابزار تولید، و فروشنده نیروی کارشان هستند. تفاوت آنها، میزان آگاهی و درجهی خصومتشان با سرمایه است.
مارکس نه تنها خصومت با سرمایهداری و همبستگی طبقاتی را مولفههای مهمی برای طبقهی کارگر میداند بلکه پیروزی این طبقه را نیز فقط از طریق انقلابی آگاهانه میسر میداند: « ... اینکه هم برای تولید این آگاهی کمونیستی به مقیاس وسیع و هم برای انجام خود این انقلاب تغییر انسانها بیک مقیاس وسیع ضروری است که تنها در یک جنبش عملی، در یک انقلاب میتواند انجام گیرد، بنابراین انقلاب نه تنها از این رو ضروری است که طبقهی مسلط را با هیچ شیوه ی دیگری نمی توان سرنگون کرد، بلکه همچنین از این رو که طبقهی سرنگون کننده تنها در یک انقلاب می تواند به آن جا رسد که گریبان خود را از تمام کثافات کهنه رها کرده و قابلیت شالوده ریزی نوین جامعه را کسب نماید.» (ایدئولوژی آلمانی 96-95)
در نتیجه کارگر کسی است که:: 1: ابزار تولید ندارد؛ 2. نیروی کارش را میفروشد؛ 3. استثمار میشود؛ 4.استقلال اقتصادی ندارد؛ 5. از خود، محصولش، کارش و دیگران بیگانه شده است و....
اما زمانی تودهی کارگران به طبقهی کارگر تبدیل میشوند که: 1. در شرایط اقتصادی برشمرده برای کارگر اشتراک داشته باشند؛ 2. شرایط فرهنگی یکسانی داشته باشند؛ 3.تضاد خصومتآمیز با طبقه بورژوا داشته باشند؛ 4. آگاهی طبقاتی داشته باشند؛ 5. همبستگی طبقاتی داشته باشند ؛6. نبرد مشترک علیه طبقه بورژوا داشته باشند. که این نبرد مشترک فقط با یک انقلاب به ثمر خواهد رسید.
رها افراز- 9/8/89
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر