۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

طبقه





طبقه


اساس مارکسیسم آن طور که در «مانیفست کمونیست» (نوشته مارکس و انگلسبیان شده‌است بر این باور استوار است که تاریخ جوامع تاکنون تاریخ مبارزه طبقاتی بوده‌است و در دنیای حاضر دو طبقه، بورژوازی و پرولتاریا وجود دارند که کشاکش این دو، تاریخ را رقم خواهد زد.

محور اصلي درك نظرات مارکس ،شناخت نقش اساسي طبقات اجتماعي استدرواقع در ديدگاه تقسيمات طبقاتي اساسي ترين تقسيمات را در جامعه سرمايه داري و نيز در ديگر نظام هاي اقتصادي تشكيل مي دهند.ماركس در آثار گوناگون خود به تقسيمات طبقاتي اجتماعي اهمیت داده است و بدين سان،اهميت ديگر تقسيمات اساسي اجتماعي ،مانند جنسيت ، نژاد و قوميت ، را دست كم گرفته است.
با وجود نقش مهمي كه ماركس به طبقات اجتماعي داده تا اندازه اي شگفت انگيز است كه تحليلي نظام مند از طبقات اجتماعي گوناگون كه در جامعه سرمايه داري مدرن يافت مي شوند به دست نداده است او بحث درباره ي اين موضوع را در فصل پاياني جلد سوم سرمايه (1867) آغاز كرد ، اما پيش از به پايان رساندن آن در گذشت و اين بحث ناتمام ماندبه اين دليل بحث هاي ماركس درباره طبقات اجتماعي در نظام سرمايه داري بسيار متفاوت است .
گورويچ معتقد است كه اولين بار مفهوم طبقه در مقاله "سهمي در نقد فلسفه حقوق هگل در سال 1843 توسط كارل ماركس به كار رفته است. (گورويچ 1357: 32)
به نظر ماركس آفرینش ارزش ، صورت دهنده نیروی کار است و پايه تحولات اجتماعي بر مبناي پيشرفت ها و تغييراتي است كه در شيوه توليد پديد مي آيد وقتي شيوه توليد جديدي جايگزين نحوه قديمي توليد شود ، اين امر سبب دگرگوني زندگي اجتماعي مي گردد نيروهاي توليد ي و روابط توليد در هر جامعه به منزله مبنايي است كه ساخت اجتماعي آن جامعه را تعيين مي كند.
نيروهاي توليدي شامل انسان و تجربياتش ، ابزار توليد ، مواد اوليه ، ساختمان زمين ، ماشين و روابط توليد ي شامل نحوه مالكيت و روابط انساني ناشي از آن كه مي تواند به صورت طبقه اجتماعي تجلي كند.
ماركس بدون آنكه نقش عواملي چون «قدرت» يا «شيوه زندگي» رانفي كند، واقعيت اساسي جامعه را مالكيت و آن را زيربنا مي نامد، او در مباحثاتش از سیر تکاملی بریتانیای پس از قرن شانزده بسیار سود جسته و نشان می دهد که اجاره بهای زمین چگونه به سرمایه و متعاقباً به سرمایه داری صنعتی مبدل شدتولید کالا ابتدا به فرایندی اجتماعی تبدیل شد و هر کارگر بیش از گذشته برای گذران زندگی به سرمایه دار وابسته شد که هم کارخانه و هم ابزار تولید را در اختیار داشت از این رو ، تولید کنندگان در فرایند کار تنها به عنوان نیروی کار شرکت داشتند ، نیروی کار با مزدی مبادله می‌شد که برای گذران نیازهای اولیه زندگی او و خانواده اشمصرف می‌شد این مرحله از تکامل سرمایه داری مناسبات طبقاتی عینی کاملاً آشکار و عاری از هر گونه پیچیدگی نمایان می‌شودکه در آن وظایف کاری هر کس مجزا و ساده شده است و از اینجاست که مناسبات اجتماعی استثمارگرایانه به وجود می‌آید که در آن غیرتولید کنندگان می‌توانند ارزش افزوده تولید را تصرف کنندبنابراین، تئوری طبقاتی به تنهایی برای بررسی مناسبات تولیدی ضرورتاً استثمارگرایانه و ستیزگرایانه که در یک سو تولیدکنندگان ارزش افزوده و در سوی دیگر ، غیر تولید کنندگان که مالکیت خصوصی ابزار تولیدرا در دست دارند کاملاً به جاستمارکس و انگلس1896 ). بنابر گفته مارکس همین رابطه است که تعارض ناگزیر شیوه تولید سرمایه داری را بنا نهاده و بنیان ساختاری تضاد و پیکار دو طبقه اصلی، یعنی پرولتاریا و بورژوازی است برای مارکس، این‌ها نیروهای حاکم بر تغییرات اجتماعی هستند زیرا طبیعت آشتی ناپذیر ستیز طبقاتی تنها می تواندبه تخریب این شیوه تولید منجر شود از این رو برای مارکس تمام تاریخ ، تاریخ مبارزه طبقاتی است که هر شیوه تولید ، بذر نابودی خود را در برداردهر چند به علت بی ثباتی این مناسبات ، مشروعیت بخشی به موقعیت استثمارگرایانه برای طبقه سرمایه دار، ضروری است و این برعهده جریانات متعدد ایدئولوژیکی و فرهنگی است که در شکل دهی ساختار جامعه ، ماهیت استثمارگر مناسبات طبقاتی را پنهان می کنند، که در اساس مادی این شیوه تولید ریشه دارد.
براساس اين زيربنا نهادهاي اجتماعي –فرهنگي قرار دارند كه مارکس آن ها را روبنا مي نامد ، ازجمله قدرت شيوه هاي فرهنگي ، صورت هاي زندگي خانوادگي فرايند هاي آموزش و پرورش و عواملي از اين قبيل (تامين 1373: 6)


از نظر ماركس طبقه ، جدا و مستقل از افراد بوده و شيوه رفتار وشرايط زندگي اقتصادي خود را تعيين مي كند.
به طور كلي طبقات از نظر ماركس داري ويژگيهاي زير مي باشند:
1- در جريان توليد ، موقعيت همه آن ها ، يكسان باشد.
2- منافع مشترك اقتصادي يكساني داشته باشند.
3- به آگاهي طبقاتي رسيده باشد .
4- به مرحله خصومت طبقاتي رسيده باشند.
5- از نظر رواني و طبقاتي، همبستگي و با يكديگر ،پيوند داشته باشند.(لهسايي زاده 1377 :23)
از نظر ماركس تقسيم جامعه به طبقات نه بر بنياد ثروت است و نه بر مقدار در آمد .شرط ضروري تشيكيل يك طبقه وجود "دشمن طبقاتی است از نظر ماركس ، بايد دومرحله پشت سر گذاشته شود تا يك طبقه ي اجتماعي به وجود آيد .نخست "طبقه در خود است كه در آن افراد با منافع مشترك در نظام توليدي ، بدون آگاهي طبقاتي ، با يكدگر زندگي مي كنند دوم طبقه براي خود است كه افراد را به همبستگي و انسجام طبقاتي مي رساند .(همان بنا به دیدگاهی هر گاه طبقه کارگر به مرحله طبقه برای خود برسد، دیگر جامعه طبقاتی نیست
طبقه ي در خود اين است كه اعضاء طبقه از درك جايگاه طبقاتي شان عاجزند ، روشهاي دفاع از موقعيت خود را نمي شناسند و منافع واقعي طبقاتي خود را تشخيص نمي دهند در عوض طبقه براي خود طبقه آگاه است و بخش بزرگي از اعضا بطور آگاهانه خود را وابسته بدان مي دانند و فكر مي كنند كه با طبقه ي ديگر در حال مبارزه اند .مادامي كه بيشتر افراد در يك طبقه در خود قرار دارند، اعضاء آن براي پيش افتادن از ديگر اعضاء با هم مبارزه مي كنند و رقابت درون طبقاتي به جود مي آيد در اين حالت تعارض طبقاتي رنگ مي بازد برطبق گفته ماركس اين افراد در قالب ارزش ها يا مفاهيمي می انديشند كه براي دوام موقعيت طبقه مسلط كاركرد داردلذا هر فردي اگر چه ممكن است بطور معيني عضوي از طبق پايين باشد ، اما ممكن است بطور ذهني خود را چنان تشخص بخشد يا عمل كند كه با موقعيت طبقه ديگر خود را سازگار کند (يعني در جهت منافع طبقه ديگر رفتار نماييد)(ليپست و همكاران 1381: 36)
ليپست معتقد است كه ماركس ، همبستگي بالايي ميان جايگاه طبقاتي بعنوان امري عيني، و آگاهي طبقاتي بعنوان امري ذهني نمي بيند. چون اگر آگاهي طبقاتي كامل د ر جامعه معيني به وجود  آيد ، آن جامعه در نيمه راه انقلاب است.
معمولاً عوامل ساختاری جامعه سرمایه داری مانع آگاه شدن اقشار محروم از وضع طبقاتي خود می‌باشد و آنان را تحت فشار قرار مي دهد ،
طبقه مسلط ،مشروعيت اجتماعي همچون مدرسه و كليسا را مورد حمايت قرار مي دهد و بدين ترتيب آگاهي كاذب در بين مردم ايجاد مي كند.(همان)
به عبارتي مفهوم طبقه اجتماعي از نظر ماركس هنگامي شكل مي گيرد كه علاوه بر داشتن خصلتهاي فوق يعني نقش واحد و مشترك در توليد و دارا بودن منافع اقتصادي مشترك از همبستگي طبقاتي نيز برخوردار باشد و همبستگي طبقاتي به نوبه خود مستلزم داشتن آگاهي طبقاتي است كه اين بر ايدئولوژي طبقاتي استوار است اين آگاهي بر اثر نبرد و ستيز طبقاتي حاصل مي شود .
به طور كلي مفهوم ماركسيستي ساخت طبقه ،دو قطبي است .جامعه سرانجام بر اساس نبرد طبقاتي به دو طبقه تقسيم خواهد شد.
به طور خلاصه ، بنيان طبقات اجتماعي براي ماركس مبتني بر نقشي است كه طبقات در توليد، پخش و توزيع اموال اقتصادي ايفا مي كنند، همين نقش است كه سطح زندگي ، آگاهي طبقاتي ، ايدئولوژي، فرهنگ ، حرکات سياسي و ديگر جنبه هاي طبقات اجتماعي را تعيين مي كند ، طبقاتي كه وجودشان از راه نبردي آشکار می‌شود كه بين آنها براي رسيدن به قدرت در جريان است. (گورويچ 1358: 47)
ماركس ،همواره در نوشته هايش به دو طبقه اصلي (بورژوازي و پرولتاريا اشاره كرده و نه بیشتر كه علت آن پيچيدگي نظامهاي طبقاتي بوده است وي با اين روش خواسته با محدود كردن كار خود ، فرضيات مورد نظرش را دنبال كند نه اينكه واقعا منكر ساير طبقات اجتماعي باشد.
به نظر گورويچ ، ماركس در كتاب انقلاب و ضد انقلاب در آلمان از وجود حداقل هشت طبقه متفاوت در آلمان سال 1848 نام برده است ،مثل :
1- فئودالهاي بزرگ
2-بورژوازي
3-خرده بورژوازي
4- طبقات بزرگ و متوسط دهقانان
5- خرده دهفانان آزاد
6- كارگران كشاورزي
7- دهقانان وابسته به زمين
8- كارگران صنعتي (گورويچ 358 )
ماركس ، در پايان عمر خود ، از پيدايش يك طبقه نوين متشكل از مديران، ديوانداران و مراقبان صنايع بزرگ بوروكراتها هشدار داد. ( لهسايي زاده 1377: 24)
در برخي از نوشته هاي ماركس طبقه حاكم ، اقليتي اند كه زمام توليد اقتصادي ، توزيع ثروت ، نيروي سياسي و فعاليت هاي فكري و هنري را بدست مي گيرندماركس چنين استدلال مي كرد كه بيشتر كساني كه وسايل توليد را در اختيار دارند ، قدرتمندترين طبقه را در جامعه تشكيل مي دهند ، در نتيجه ، بيشترين پاداش را دريافت مي كنند.
ماركس چندان، به تحليل رفتار طبقه سرمايه دار علاقه مند نبود ماركس معتقد است كه در همه حوامع مبتني بر كنترل وسايل توليد، نظام قشربندي پديد مي آيد چنين واقعيتي در بردارنده اين نكته است كه كساني كه از وسايل توليد موجود سود مي برند، به حفظ وضع موجود علاقه مند هستند. اعضاي طبقات بالا در راستاي فزوني منافع خود به گونه اي رفتار مي كنند كه در درازمدت ، به پيدايش راههاي نوين توليد كالاها منجر مي شود.(همان)
در نگاه ماركس ، ماهيت جامعه سرمايه داري ايحاب مي كند كه مالك كارخانه سودش را با تملك منافع حاصل از كارگر به حداكثر برسانداز سوي ديگر، قدرت اقتصادي طبقه سرمايه داري به وي امكان مي دهد تا اهرم هاي قدرت سياسي را در خدمت منافع خودش بدست گيرد. (تامين 1373: 6)
مفهوم طبقه در نظر ماركس ، ما را به سوي نابرابريهاي اقتصادي به طور عيني ساختاری در جامعه هدايت مي كند .طبقه از نظرماركس ، به باورهايي كه مردم درباره موقعيت خود دارند اشاره نمي كند ، بلكه به شرايط عيني كه اجازه مي دهد بعضي ها بيشتر از ديگران به پاداش ها ي مادي دسترسي داشته باشند اشاره مي كند.
با توجه به مطالب بالا نتيجه مي گيرييم كه از نظرماركس ، تجلي انگيزه پيشرفت را زماني كه خود آگاهي طبقاتي شكل مي گيرد و پرولتاريا را به سمت انقلاب سوق مي دهد، مي توانيم شاهد باشيم چون پروتاليا مي خواهد با شكستن ساختارها راهي براي پيشرفت و ترقي خود در جامعه باز كند و خودش را از وضعيت استثماري خارج نمايد.مارکسیست‌های مختلفبرداشت‌های بسیار متفاوتی از مارکسیسم و تحلیل مسائل جهان دارند، اما موضوعی که تقریباً همه در آن توافق دارندواژگونی نظام سرمایه‌داری از طریق انقلاب کارگران و لغو مالکیت خصوصی و کار مزدی و ایجاد جامعه‌ای بی طبقه با مردمی آزاد و برابر و در نتیجه، پایان«ازخودبیگانگی» انسان است(که کمونیست‌ها معتقدند در جهان سرمایه‌داری ناگزیر است)» .


مارکس و انگلس همانند بقیه سوسیالیست‌ها، تلاش کردند تا به کاپیتالیسم و سیستم هایی که در جهت به خدمت گرفتن کارگران پایه ریزی شده بودند خاتمه دهندو این خصلت آنان را از دیگر فیلسوفان متمایز می‌کند ؛ خصلت انقلابی بودن آن دو در تمامی میارزات عصر خود فعالانه در اردوی کار شرکت داشتند

اما آنچه مورد سؤال اغلب نظریه پردازان فمینیست، از سیمون دوبوار به بعد است ، نادیده گرفتن زن در جنجالی ترین نظریه کل تاریخ بشر است ؛ که چرا مارکس در تمام کتاب سرمایه و پیش و بعد از آن ، به کارخانگی و نیروی کار زن نپرداخته است ، چرا استثمار نیروی کار خانگی را به عنوان بنیاد استثمار ندیده است کار ی که با تمام تعاریفی که از کار دارد میخورد (صورت دهی به ماده و آفرینش ارزش و تازه بی مزد هم هست و اینکه همین بی مزد بودن آن موجب می‌شود که زنان همواره در موقعیتی نازل تر از مردانی باشند که به آنان وابسته اند .
پس از دوبوار که ضعف‌های مارکس و ضعف جنبش سوسیالیستی را آشکار میکند کانت، مارکس و انگلس ، دیگر آن معصومیت گذشته خود را ندارند .مارکس جامعه سرمایه داری را تحلیل کرد تضاد بنیادی آن را باز شناخت و جهت تکامل آن را جانبدارانه ترسیم کرد ، یعنی پایان تضاد یا حل آن را هم دید، اما آنچه را ندید زن بود، روایت مارکس از پرولتاریا، محو طبقه کارگر در پایان مبارزه خود است ، یعنی او هویت خود را نفی می کند اما زن هویت خود را نفی نمی کند، او « زن » می‌شود زنی با هویتی دیگر که خود آزادانه آن را تعریف می‌کند.

رُزا - گوهری

۱ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
من اولین بار است که گذارم به تارنمای پرمحتوای تان می افتد.
اگر بخت یار باشد، با علاقه تمام نوشته های ارزشمندتان را خواهم خواند.
نقل قول از مانیفست که تمامت تاریخ تاریخ مبارزه طبقاتی بوده، در دایرة المعارف روشنگری به نقد کشیده شده.
این جمله را مارکس و انگلس با عجله فرمولبندی کرده بودند و بعد تدقیق کرده اند.
چون در جامعه بی طبقه اولیه نمی توانسته مبارزه طبقاتی وجود داشته باشد و لذا تاریخ در جوامع طبقاتی و یا تاریخ نوشته شده مورد نظر بوده است.
در همه مانیفست هائی که در آلمان منتشر شده پاورقی تصحیحی برای ان نوشته شده است.
در تارنمای محقر ما هم مسئله زنان مورد بحث است.
خوشحال می شویم اگر ما را از نعمات انتقاد، تصحیح و هدایت بی نصیب نگذارید.
من لینکش را می نویسم و برای تان موفقیت روزافزون آرزو می کنم:
http://hadgarie.blogspot.com/